دو سالی می شود با پرستو دو کوهکی آشنا شده ام. پایان دوره ای برای یکی و آغاز دوره ای جدید برای آن دیگری. شده ایم همکار و این یعنی روزهایی در هفته را زیر یک سقف می گذرانیم. هفته ای سه روز سر صبحی می رسد، گوشه ای از اتاق را می گیرد، بساطش را پهن می کند تا بعد از ظهر که دیگر پایان روز کاری است. گاه در هیئتی آشفته، چشمانی پف کرده، مهتابی و پریده رنگ، گاه سرحال و بشاش. طی این دو سال، دیگر دستم آمده است که در هر یک از این حالات باید روز را چگونه کلید زد. در شکل اول معلوم است که نباید زیاد پا پیچش شد، مثلاً از این دست که چطوری و چه خبر و... باید بگذاری برود سر کارش، چایی اش را بخورد، و سرش را فرو برد در مانیتور کامپیوترش و غوطه ور شود در اوراق آرشیوی که برگه هایی است از دیروز آدمی به نام شریعتی.
اینها، برعکس همانهایی بودند که بر خلاف ما یاد گرفته بودند که سیاست بورزند به نام همین «من» شفاف، همه چیز را به خود مربوط بدانند بی کلیشه ایدئولوژی و تعلقات حزبی و گروهی، از غم و اضطراب و روحیاتشان پرده بردارند همانجور که از تزویر بزرگان پرده بر می دارند. شاید همینجور بیست سالگی بوده است که گاه او را دستخوش نوستالژی می کند مثل اینکه سی سالگی اش مانده باشد روی دستش: شبیهِ «خوب! که چی؟» و یا «اما بعد».
همکاری ما به این قضیه بر می گردد: دیروز و شریعتی. کار من میراث داری است و کار او ثبت تاریخ. فرصتی یا بهانه ای تا بتواند از امروز فاصله بگیرد، از خودش، از روزگارش. درمان خوبی است. در اوقات فراغتی که در طی روز پیش می آید گاه قهقهه خنده است، گاه بحثهای انتلکتوئلی ... (پیش آمده هق-هق گریه هم باشد) خوب البته در مقام پیرانه سر شده است حرفهایی هم بزنم از جنس توصیه و یا نصیحت... و البته با دقت بسیار تا او بویی نبرد. مودب و محجوب است با این همه از وجناتش پیداست قادر به صراحت لهجه هم هست و حوصله رهنمود را ندارد.
این هم نشینی با نوعی از بیست سالگی که پیوند خورده بوده است با بهار مطبوعات و با آن «اول شخص مفردی »که در هزارتوی وبلاگ ها سر زد، برای آدمهایی مثل ما غنیمت است. اول شخصی که طی سالها خود را در میان گذاشت، با دیگری تقسیمش کرد، شفاف و بی رودربایستی و زندگی با دستان رو را تحمیل کرد به آدم های هم نسل من که تقیه «کد اگزیستانسیل» شان بود: زیست در پس پرده، پناه بردن به سمبولیزم، چند لایه و چند پهلو. در سیاست ورزی چنانچه در زندگی، در بروز احساسات شخصی و یا نظرات اجتماعی شان.
اینها، برعکس همانهایی بودند که بر خلاف ما یاد گرفته بودند که سیاست بورزند به نام همین «من» شفاف، همه چیز را به خود مربوط بدانند بی کلیشه ایدئولوژی و تعلقات حزبی و گروهی، از غم و اضطراب و روحیاتشان پرده بردارند همانجور که از تزویر بزرگان پرده بر می دارند. شاید همینجور بیست سالگی بوده است که گاه او را دستخوش نوستالژی می کند مثل اینکه سی سالگی اش مانده باشد روی دستش: شبیهِ «خوب! که چی؟» و یا «اما بعد».
اینجاست که تجربیات امثال من می تواند به کاری بیاید. همین مایی که به یمن زیست های چندلا و چند لایه، راز بقایی داریم و می شود در میان گذاشت. آدم های مجرب اگر آن وسواس غریب برای درمیان گذاشتن تجربیاتشان را کنار بگذارند می توانند امنیت بخش باشند.
آیا با گفتن اینکه خیلی از بیست سالگی ها در تاریخ معاصر ما با سرخوشی آغاز شده است و بعد خورده است به تنگنا، می شود امنیت بخش بود؟ یا گفتن اینکه در زندگی هر کسی لحظات حدی است و باید با صبوری نشست پای این لحظه ها، می توان تسلی بود؟ گوش می کند و می گوید: مرسی خیلی استفاده کردم.
بی فایده است. این اول شخص مفرد را نمی شود با تجربه هایی که متعلق به خودش نیست قانع کرد. با حصر چطور؟ با ضبط اموال خصوصی شاید؟ دفترچه های یادداشت؟ بی فایده است. این اول شخص مفردبرای پنهان کردن چیزی ندارد. همین نیست که نگران کننده است؟ قبلاً پنهانی ها نگران می کرد و حال این همه شفافیت. ماجرا همین است.
No comments:
Post a Comment